شبی از شب های سال 1337 در مشهد،چنان به وحشت افتادم،که هنوز پس از هفت سال هرگاه به یاد آن می افتم،بر خود می لرزم؛و آن هنگامی بود که ناگهان این سؤال وحشتناک در من افتاد که:«من کدامم؟»
چه هراسی بالاتر از این که،کسی خود را در درون خویش گم کرده باشد؟چه پریشانی ای بیش تر از اینکه،کسی بیگانه هائی را در درون خویش – چه می گویم؟در خودِ خویش،به چشم ببیند،که چنان با خودِ خویش در هم آمیخته اند و خود را همانند او نموده اند،که اکنون من نمی دانم،خود در آن میانه کدامم؟چه وحشتناک!بی تابی های من،تناقض های من،بی نظمی های من،همه زادهء این پریشانی است.
راست می گفت آن نویسندهء آشنای من،که من چشم هایم همیشه باز است،و «می خواهم بگویم که هیچ چیز و هیچ کس در ا ین دنیا وجود ندارد،که دیدنش به باز کردن تمام چشم بیرزد»!
من که احساس می کنم زمین متروک شده است،و شهر خلوت و خانه ها خالی!به وحشت افتاده ام؛از هراس این خلوت سرد،این غربت ساکت،می گریزم.به خود پناه می برم؛همان خودِ خود که اکنون سر زده است؛کشف کرده ام،و با چهره ای راستین و صمیمی،آن را در کنار خویش می بینم.چه قدر با من مأنوس و آشنا است!خودم است.
راست است سخن اوپانیشاد ها که:«در بیرون خبری نیست،هرکه به بیرون چشم بدوزد،در انتظار خواهد ماند و خواهد مرد.به خود بازگرد؛در آن جا همه چیز خواهی یافت؛زیرا همه چیز در آن جا است.بیرون،ظلمات است.از این چشمه ها جز رنج نمی جوشد»
راست می گفت بودا،نیروانا در درون است.نیروانای بودا،همین«من» است که اکنون،من خود را در آغوش او می یابم.همین خود من است؛خودی که از میان انبوهی از من های نمودین استخراج کردم؛چهره اش را از آلایش ها زدودم.روشن تر شد.شناخته تر شد.اوه!چه زیبا است و چه راستین و چه خوب!همهء خوبی ها و زیبائی ها و جلال ها و تعالی ها و تقدّس ها،همه،در همین است.همین است،و جز او،هرچه هست،کف است و حباب و فریب و دروغ و سراب؛خیال است و بیهودگی.همهء آن گفتن هائی که کلمه نمی یافتند،همهء آن گفتن هائی که چنان بر هم انباشته و در هم فشرده شده بود،که همچون عقده ای راه نفس را بر من بسته بود،و گاه خفقان چنان روحم را در خود می فشرد،که احساس مرگ می کردم.دارد باز می شود،ذوب می شود،دارم راحت می شوم.
ادامه دارد...